سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در هر یک از امّت من که نه دانشمند است و نه دانشجو، خیری نیست . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
چهارشنبه 92 خرداد 8 , ساعت 6:39 عصر

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران؛ این روزها بحث مذاکرات هسته‌ای به یکی از موضوعات مطرح در سخنان کاندیداهای ریاست جمهوری تبدیل شده است و دیدگاه های مختلفی در این زمینه مطرح می شود.

h

به همین مناسبت، رجوع به دو موضع صریح رهبر معظم انقلاب درباره این مذاکرات که در دولت اصلاحات با دولتهای اروپایی صورت می‌گرفت، می‌تواند بسیار راهگشا باشد.

* رهبر معظم انقلاب در دیدار دانشجویان استان یزد (1386/10/13)

در مسئله هسته‌اى، آمریکائى‌ها تا همین چند ماه پیش اصرار، اصرار که باید ایران بکلى همه فعالیت‌هاى هسته‌اى‌اش را کنار بگذارد؛ یعنى مثل آن کارى که با لیبى کردند؛ ته‌اش را جارو کند، تقدیم کند به آنها؛ بکلى اعلام انصراف کند.

اخیراً ـ چند هفته قبل از این ـ وضع به جائى رسیده است که گفتند ایران در همین حدى که هست، توقف کند. ببینید فاصله اینها خیلى زیاد است. یک روزى بود که اینها حاضر نبودند پنج عدد سانتریفیوژ را تحمل کنند.

مسئولین گفتگو و مذاکره با اروپا حاضر شده بودند 20 تا سانتریفیوژ را نگه دارند، آنها گفته بودند نمی‌شود؛ گفته بودند پس لااقل پنج تا، گفته بودند نمی‌شود. اگر میگفتند یکى، باز هم میگفتند نمی‌شود! امروز 3 هزار تا سانتریفیوژ دارد کار می‌کند، مبالغ زیادى هم آماده کار گذاشتن است. می‌گویند در همین حد متوقف شوید. این هم یکى از ناکامى‌هاى آمریکاست.

* بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار مسوولان و کارگزاران نظام (1391/05/03)

مسئولین ما قانع شدند که 3 تا سانتریفیوژ داشته باشیم!

در همین قضیه‌ هسته‌اى، آن وقتى که ما با اینها همراهى کردیم و عقب‌نشینى کردیم - البته براى ما تجربه‌اى بود، اما این واقعیت است - اینها جلو آمدند؛ اینقدر جلو آمدند که من در همین حسینیه گفتم اگر بنا باشد که این روال از سوى آنها ادامه پیدا کند، من خودم واَرد قضیه خواهم شد؛ و وارد قضیه شدم؛ ناچار شدیم؛ اینها کار ما نیست.

عقب‌نشینى‌ها آنها را گستاخ‌تر کرد، طلب‌کارتر کرد. یک روزى بود که مسئولین ما قانع بودند که اجازه بدهند ما 25 سانتریفیوژ در کشور داشته باشیم؛ آنها گفتند نمی‌شود! اینها قانع شدند که 5 تا سانتریفیوژ داشته باشیم؛ باز هم گفتند نمی‌شود! مسئولین ما قانع شدند که 3 تا سانتریفیوژ داشته باشیم؛ باز هم گفتند نمی‌شود! امروز گزارش را شنیدید، 11 هزار سانتریفیوژ داریم! اگر ما آن عقب‌نشینى‌ها را، آن انعطاف‌ها را ادامه می‌دادیم، امروز از پیشرفت هسته‌اى هیچ خبرى نبود.


پنج شنبه 92 خرداد 2 , ساعت 8:11 عصر
بسیج دانشجویی دانشگاه تهران با صدور بیانیه‌ای خطاب به رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام از قانونمداری وی در برخورد با احراز صلاحیت نشدن تقدیر کرد.
نامه بسیج دانشجویی دانشگاه تهران به هاشمی و یک توصیه مهم

به گزارش جهان، در این بیانیه پس از سلام به آقای هاشمی رفسنجانی آمده است: شنبه هفته گذشته بود که در واپسین لحظات ثبت نام، حضور جنابعالی در صحنه انتخابات باعث تغییر طیف بندی‌های سیاسی شد و طی این 10 روز که مهلت بررسی صلاحیت‌های ثبت‌نام کنندگان بود 3 بیانیه توسط شما صادر گردید که آن‌ها را به فال نیک می‌گیریم. سه‌شنبه این هفته بود که با اعلام نتایج بررسی شورای نگهبان اعلام گردید که شما جزء احراز صلاحیت‌شدگان نیستید. با توجه به این توضیحات بر خود لازم می‌دانیم که به ذکر نکاتی چند بپردازیم:

1. حضور شما همان‌طور که خودتان اشاره کرده‌اید از روی احساس تکلیف برای حل مشکلات ادعایی توسط خودتان بوده است و برای تحقق حماسه سیاسی پا به عرصه انتخابات گذاشته بودید. اما با اعلام عدم احراز صلاحیت جنابعالی برای بر عهده گرفتن پست ریاست جمهوری قطعا این تکلیف از دوشتان برداشته شده است. عدم احراز صلاحیتی که منشا آن تشخیص شورای محترم نگهبان به عدم توانایی جسمانی برای برعهده گرفتن این جایگاه پر چالش کشور بوده است. جایگاهی که به لحاظ ماهوی تفاوت عدیده‌ای با ریاست مجمع تشخیص از حیث وظایف و نیز حجم کاری دارد. بی‌شک اگر اعتمادی از جانب مجموعه نظام به جنابعالی با توجه به سابقه 34 ساله تان نبود در پست کلیدی مجمع تشخیص به کارگیری نمی‌شدید. این مساله بدیهی است که برخلاف ادعای تنگ‌نظران و بدخواهان ملت ایران این اعلام احرا ز صلاحیت ناشی از سیاسی‌کاری نبوده که البته جایگاه شورای نگهبان اجل از این تهمت‌هاست؛ بنابراین امیدواریم که در انجام وظیفه در جایگاه مهم ریاست مجمع بار دیگر کارنامه قابل قبولی به ملت مقاوم و رهبری معظم انقلاب ارائه دهید.

2. عمل به وظیفه و تمکین در برابر قانون توسط جنابعالی و مسوول محترم ستادتان جناب آقای جهانگیری به خاطر موضع منطقی‌شان قابل تقدیر است و امیدواریم با ادامه همین رویکرد به قانون و مصلحت نظام بار دیگر وظیفه خود را برای خلق حماسه سیاسی به احسن وجه انجام دهید.

3. سخن پایانی ما با شما راجع به اطرافیان‌تان است؛ آن‌هایی که به شما و به تبع آن بارها به نظام ضربه زده‌اند. آن‌هایی که نام شهیدی والامقام را یدک می‌کشند و از طرفی دیگر یدک‌کش اهداف رسانه‌های خبیث غربی هستند. آن‌هایی که هنگام شروع دفاع مقدس 23 سال داشته‌اند و تا پایان جنگ سن‌شان به 31 سال رسیده اما لحظه‌ای جربزه حضور در صحنه رویارویی حق علیه باطل را نداشته‌اند و امروز برای خود شیرنی سیاسی، جانبازان جنگ تحمیلی را به سخره می‌گیرند و شرم هم نمی‌کنند. اینان بی‌شک پرچمدار جریان لمپنیزم سیاسی هستند که با ادبیاتی سخیف به رهبری نامه می‌زنند که فلان کار بکنید و فلان کار را نه. گویا که خود را صاحب بینش (نداشته) سیاسی می‌دانند و رهبری را نه. امیدواریم که به این ناپاکی‌ها را از اطراف خود به دور کنید تا اجر پایبندی به قانون در نظام مقدس جمهوری اسلامی را پایمال نکنند.»


یکشنبه 92 اردیبهشت 15 , ساعت 12:37 صبح
زندگینامه:

نسرین افضل در سال 1338 در خانواده مذهبی در استان فارس پا به عرصه وجود نهاد و روزها و سال‌های کودکی را به عطر رأفت و عطوفت مادری نیک‌روش و به همت و اهتمام پدری مخلص و متدین با شریفی گذراند.

افضل
وی در دوران تحصیل به عنوان یکی از دانش‌آموزان پرشعور و باشعور، بر بسیاری از نابسامانی‌ها در رژیم طاغوت، خردمندانه اعتراض ‌کرد، تا جایی که مورد تعقیب نیروهای امنیتی قرار گرفت. این شهیده، پس از پایان تحصیل در دوره دبیرستان با روحی سرشار از پیوستگی به درگاه احدیت با حضور مؤثر در کمیته امداد سپاه و جهاد سازندگی با خدمت به محرومان روستایی، بیشترین قرب به پروردگار را برای خود کسب می‌کرد.

شهیده افضل، در آغاز سال 1360 با مشورت برادر بزرگوارش شهید «احمد افضل» با فراخوان جهادسازندگی شیراز، به همراه جمعی از خواهران متعهد به کردستان رفت و همه وقت خویش در مهاباد به مجاهدت پرداخت. وی مدتی مسئولیت تبلیغات و انتشارات سپاه مهاباد را بر عهده گرفت و در عین حال، با دیگر ارگان‌ها همکاری داشت.
وی به خاطر نیاز شدید آموزش و پرورش به مربی، با عنوان مربی تربیتی در مهاباد مشغول به کار شد و همزمان معلمان نهضت سوادآموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفتند. وی در سال 1361 با یکی از پاسداران ازدواج کرده و پس از ازدواج با وجود فعالیت زیاد اجتماعی، آنگاه که به کاشانه‌اش بازمی‌گشت، با ذوق و ظرافتی ستودنی، خانه ساده و بی‌پیرایه را به بهشتی روح بخش تبدیل ‌کرد.

این شهیده در آخرین شب فروزندگی‌اش، با وجود تب شدید و بیماری از همسرش خواست که او را به مجلس دعای توسل برساند؛ با وجود پافشاری همسرش برای استراحت، در مراسم دعا حضور یافت و به گفته دوستانش آن شب مثل همیشه او به شدت منقلب بود.

مراسم دعا و نیایش به پایان رسید و این شهیده، در حالی که برای مراجعت به منزل سوار اتومبیل بود، در مسیر به کمین عوامل پلید آمریکا ‌افتاد و در آن جمع تنها، شهیده نسرین مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و از آنجاکه همیشه آرزو داشت مانند شهید مطهری به شهادت برسد، پس از یک سال حضور در مهاباد، در شامگاه دهم تیر 61 در اوج خلوص و خدمت به اسلام به آرزوی دیرین خود ‌رسید.

خاطره نخست: مسجد اباذر

او در اتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد، طوری به در و دیوار اتاق نگاه می‌کرد که انگار برای خداحافظی از آنها آمده است. چشمش روی دیوار اتاقها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش می‌کرد. قطره‌های خون می‌چکید.

خوابی که چند شب پیش دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوه هایش از آسمان هم گذشته بود، رد می‌شد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پایین آمده بود. از راهی رد می‌شد و کتابی در دستش بود، حالا می‌بیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه می‌کشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما روی زمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد.

مادر گفته بود: خون خواب را باطل می‌کند. خیر است انشاءالله. به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمی‌آمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزرده اش کرده بود؟

* خواهر با سینی چای وارد می‌شود. او همچنان به عکس خیره شده و با اشاره گفت: «من هم همین جای سرم تیر می‌خورد، انشاءالله». خواهر به چشم های او نگاه می‌کند، حتی نمی‌گوید: «این حرف ها چیه؟ خدا نکند، انشاءالله باشی و مثل صاحب عکس خدمت کنی. انشاءالله بمونی و بچه‌هایی مثل او تربیت کنی...» خواهر فقط می‌گوید: «نسرین جان دیگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شیطون پایین اومدی و دست به کار شدی ها». نفهمید خواهر چه می‌گوید. او دست به کار بود. یک عالم کار در مهاباد داشت که روی زمین مانده بود و خودش در شیراز، چرا معطل مانده بود؟! با چه سختی میان آن خانه‌ها بین کوره راه ها و در اطراف شهر گشته بود و توانسته بود هفت نفر را برای شرکت در کلاس‌های نهضت سوادآموزی جمع کند.شش یا هفت نفر، نام هایشان را به یاد آورد، «کشور منیره شو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر». خواهر گفت: می‌خواهی اسمش را چه بگذاری؟

نسرین دوباره شمرد، شش نفر بودند یا هفت نفر، «کشور منیره شو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر، ماه منظر خیری» آهان، «ماه منظر خیری» را یادم رفته بود. خواهر گفت: نسرین جان کجایی تو؟ دو سال نیست که رفتی مهاباد، از وقتی هم که آمدی اینجا شیراز، خانه خواهرت، آمدی خداحافظی که دلش را خون کنی و بری، الآن دو سال از انقلاب می‌گذره، هنوز یک دل سیر ندیدمت، تا بود که دهات اطراف شیراز، پی جهاد و نهضت و بسیج و آموزش اسلحه و کمک های اولیه و... بودی. حالا هم که رفتی اونجا حسابی دستمان ازت کوتاه شده، باز اگر همین جا بودی هفته ای، ده روزی شاید می‌شد نیم ساعت دیدت.

نسرین گفت: حالا چی؟ الآن که در خدمتت هستم. خواهر نرمتر شد و گفت: عزیز دلم، اسم بچه را انتخاب کن، با آقا عبدالله هم صحبت کن، اسم داشته باشه خیلی بهتره! حواست را جمع زندگی ات بکن. تو همه چیز را فدای مهاباد می‌کنی ها!

نسرین گفت: حالا چی شده مگه؟ خواهر گفت: نسرین جان، حالتت فرق کرده، سر و چشمت یک جوری شده، عین زنهای حامله شدی، مواظب خودت هستی؟ نسرین گفت: چی شدم، یعنی... ؟

خواهر دستی به موهایش کشید و گفت: نسرین جان یک هاله مادری، معصومیت، یک چیز خوب توی صورتت پیدا شده؛ اینها نشانه‌های لطف خداست. نشانه مادر شدن و لایق لطف خدا شدن است. نشونه‌های مادر شدن و لایق لطف شدنه. خدا این لیاقت را به همه کس نمی‌ده. اگر هنوز مطمئن نیستی، همین جا برو دکتر، دیگه هم نرو مهاباد. بمون و استراحت کن به خدا مادر خیلی خوشحال می‌شه. دیگه برای ضریح «سید علاءالدین حسین» جای خالی نگذاشته. همه را دخیل بسته. برای همه امام ها، تک تک، روضه و سفره یا شمع نذر کرده، خب حالا بگو چند وقته؟

نسرین با تعجب گفت: چی چند وقته؟
خواهر گفت: که، کی قراره من خاله بشم؟ چند وقته دیگه؟
نسرین گفت: من برای خداحافظی اومدم، این حرفها چیه؟
خواهر گفت: نه آمدنت معلومه نه رفتنت!

* نسرین دیر کرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دیر وقت بود. پدر در اتاق راه می‌رفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندی گفت: نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، این که نشد وضع. 24 ساعت سر خدمت باشه، سر کار باشه. بالاخره استراحت می‌خواد یا نه؟
مادر گفت نمی‌دونم والله تلفن زد، گفت: احمد، قدری خوراک و پول براش ببره، من هم نفهمیدم آدرس را به احمد گفت، یقین نزدیکای شیراز بوده توی راه یه خونواده جنگ زده را می‌بینه که بچشون مریضه، می‌خواست اونو به بیمارستان برسونه.

پدر گفت: خب به بیمارستان تلفن زدی؟ مادر گفت: مریض که نیست بگم صداش کنند مریض برده، اونجا که اسم همراه بیمار را یادداشت نمی‌کنند، بیمارستان فقیهی به اون بزرگی کی به کی است کی به کیه!

پدر گفت: این دختره چکاره است؟ همه جا سر می‌زنه، به داد همه باید، بچه من برسه؟ توی مسجد هیچ کس غیر از نسرین من نیست؟ توی جهاد هیچ کس مسئول نیست؟ تازه‌ این خوابگاه عشایر رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پیش هم رفته بود پیش بچه‌های عشایر یا اونها را می‌یاره خونه و مثل پروانه دورشون می‌چرخه و غذاهای رنگین جلوشون می‌گذاره، یا خودش می‌ره اونجا. مگه نباید خودش هم زندگی کنه، صبح نسرین کجاست؟ مسجد، ظهر نسرین کجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرین کجاست؟ مسجد.

مادر گفت: اینها را که می‌آورد خانه، ثواب دارد غریبند، از خانه شان دورند، آمده‌اند اینجا درس بخوانند، فردا کاره‌ای شوند. از من غذا پختن و آماده کردن خانه و شستن برای آنها، اما اصلاً آرام و قرار ندارد. هر جا کار باشد، نسرین همان جاست، دنبال کار می‌دود.

کریم گفت: کار یک جا بند شدن هم بهم دادن. توی جهاد هیچ کس بهتر، تمیزتر، دقیق تر از نسرین، کتاب خلاصه نمی‌کنه. همه کتاب‌های استاد مطهری را به خاطر پشتکاری که داره، نسرین خلاصه نویسی می‌کنه. خواهرجون از همه بهتر این کار را انجام می‌ده چون استاد مطهری را خیلی دوست داره و هم اینکه خیلی خوب کار می‌کنه. اما از بس دل رحم و مهربونه یکجا بند نمی‌شه، انگار که کار را بو می‌کشه. رفته توی دهات «دشمن زیادی» زن‌ها را برده توی حمامی که جهاد براشون درست کرده، کلاس آموزش احکام و بهداشت گذاشته! اصلاً یک کارهای عجیب و غریبی می‌کنه. عروسی هم که کردیم هیچ فرقی نکرده یک هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد.

همین طور که بیرون مثل فرفره کار می‌کنیم، از وقتی هم که می‌رسه خونه می‌شوره، می‌پزه، و تمیز می‌کنه.


خاطره دوم:

همه دور هم نشسته‌اند و از خانواده هایشان تعریف می‌کنند. دلتنگی‌ها را نمی‌شود، پنهان کرد، هرکاری کنی بالاخره معلوم می‌شود. از لابلای حرفها، درد دلها معلوم می‌شود از چه چیزی دلتنگ هستی. دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل بهانه بود. می‌خواستند همدیگر را ببینند و از خانه هایشان، خانواده یشان حرف بزنند، تا خستگی کارهای طاقت فرسایی که در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام می‌دادند از تنشان بدر شود. برای کار فرهنگی آمده بودند، ولی خدا می‌داند که از هیچ کاری دریغ نداشتند.

نسرین از خانه و از مادر گفت: «من همیشه براش گل می‌خرم. هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید براش بخرم، جون و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. اونهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمی‌شد که مامان از هر جهت آماده باشه. خونواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. همشون رو دوست دارم».

نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفته بود و دوباره در خودش فرو رفته بود. حالت‌های نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چی بشه؟

فاطمه پرسید: نسرین امشب چت شده؟
نسرین گفت: چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخوام بهتون حلوا بدم!
فاطمه گفت: پاشید بریم اینجا هوا خیلی سرده اگر بمونیم حلوای همه مون رو باید خیر کنند. یخ زدیم پاشید بریم.

ساعت ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود. موقعی که می‌خواستند سوار ماشین شوند، صدای تک تیرهایی به گوش می‌رسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچه‌ها شهادتینتون را بگید. دلم شور می‌زنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب می‌سوزی، انگار توی کوره هستی. دلشوره ات هم به خاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمی‌گیم، فقط تو بگو نسرین جان.

خنده روی لبها یخ زد، همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را می‌گفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد. همان جا که آرزو داشت و همان طور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد.
و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. نسرین شهید شده بود.

وصیتنامه شهیده نسرین افضل:

«ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله...»
شهادت بالاترین درجه‌ای است که یک انسان میتواند به آن برسد وبا خونش پیامی میدهد به بازماندگان راهش.

«یا ایتها الفس مطمئنه» ارجعی الی ربک راضیه المرضیه، فدلی فی عبادی وادخلی جنتّی.
ای نفس قدسی ودل آرام (بیاد خدا). امروز بحضور پروردگارت بازآی که توخشنود ( به نعمتهای ابدی او ) واو راضی او تواست. باز آی ودرصف بندگان خاص من درآی. ودربهشت من داخل شو.

پروردگارا! سپاس که ما را در مبارزه با طاغوت و براندازی رژیم کفر پیشه و وابسته به شیطان بزرگ، آمریکای جهانخوار یاری فرمودی و به ما رهبری آگاه و پرتوان ارمغان نمودی تا ما را از تاریکها و ظلم رهانید وبا ایجاد وحدت درمیان مردم مسلمان و شهید پرور نظام جمهوری اسلامی رادر این سرزمین مقدس بنا نهاد.

خداوندا، به ما توفیق عبادت و اطاعت عنایت فرموده و ما را از شر هوای نفس محفوظ بدار.
بارخدایا، به ما یاری کن تا با اسلام راستین آشنایی پیدا کرده و در عمل به تعالیم آن بکوشیم.
ایزدا، ما را در کسب علم و ترویج فرهنگ قرآن و اسلام در مدارسمان یاری و موفق دار.
الها! بما قدرتی عنایت کن که پرچم لا اله الا الله را بر سراسر جهان به اهتزاز درآوریم.

خداوندا، کشور اسلامی ما را از کشورهای تجاورزگر و سلطه طلب بی نیاز دار.
بار الها، اخلاق اسلامی، آداب و عادات قرآنی را بر کشور عزیزمان ایران و مدارسمان حاکم بگردان.
بار ایزدا، به رهبر کبیرمان امام خمینی عمر و توفیق بیشتر عنایت دار تا با رهنمودهایش مسلمین و مستضعفین جهان به استقلال و آزادی واقعی دست یابند.

خداوندا، ایران و اسلام را از شر کفار و منافقین و حیله‌های زورمداران شرق و غرب و نوکرانشان به دور داشته، رزمندگانمان را در جبهه‌های حق علیه باطل پرتوان و پیروز بدار.
کریما، ما را در صدور انقلاب خونبارمان به جهان، توان ده و آن را تا انقلاب مهدی (عج) استوار بدار.
همسرم بدان که من نسرین کسی که تو را دوست دارد، شهادت را هم بسیار دوست می‌دارم، چون خدای خود را در آن زمان پیدا می‌کنم.

از تو می‌خواهم اگر می‌خواهی فردی خداگونه باشی و درس دهنده، از امروز و از این ساعت سعی کنی تماس خود را با خدای خویش بیشتر کنی و همین طور معلّمی باشی جدّی.


یکشنبه 92 اردیبهشت 15 , ساعت 12:33 صبح

زندگی نامه شهید ناهید فاتحی کرجو

گذری مختصر بر زندگی سراسر افتخار آمیز شهید ناهید فاتحی کرجو  گذری مختصر بر زندگی سراسر افتخار آمیز شهید ناهید فاتحی کرجو
سمیه کردستان
شهید شاخص ایران اسلامی سال91...



ناهید فاتحی در چهارمین روز از تیرماه سال 1344 در خانواده ای مومن درسنندج دیده به جهان گشود ، پدرش محمد اهل تسنن از پرسنل ژاندارمری و مادرش سیده زینب اهل تشیع خانه دار و زحمتکش بود که فرزندانش را با عشق به اهل بیت بزرگ کرد .


ناهید کودکی مهربان ، مسئولیت پذیر و شجاع بود . عشق به عبادت در سنین کم از ویژگی های منحصر به فرد او بود ، آنقدر در محراب عبادت با خدا لذت می برد که به پدرش می گفت : « اگر از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم و گریه کنم چشمانم سرخ می شود و سرم درد می گیرد اما وقتی با خدا راز و نیاز و گریه می کنم نه خسته می شوم نه سر درد و ناراحتی جسمی احساس می کنم بلکه تازه سبک تر شده و آرام می شوم»


با شروع حرکت های انقلابی مردم ایران ، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و با شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات ضد طاغوت در جرگه دختران مبارز کردستان قرار گرفت ، روزی با دوستانش به قصد شرکت در تظاهرات علیه رژیم ستم شاهی به خیابان های اصلی شهر رفت ، لحظاتی از شروع این خیزش مردمی نگذشته بود که ماموران شاه به مردم حمله کردند آنها ناهید را هم شناسایی کرده بودند و قصد دستگیری او را داشتند که با کمک مردم از چنگال آن دژخیمان فرار کرد ، برادرش می گوید : آن شب ناهید از درد نمی توانست درست روی پایش بایستد و پشتش بر اثر ضربات باتوم کبود شده بود .


بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیریهای ضد انقلاب در مناطق کردستان که تازه پا به دوران نوجوانی گذاشته بود همکاری اش را با نیروهای ارزشی ارتش و سپاه آغاز کرد . شروع این همکاری خشم ضد انقلاب بخصوص گروهک کومله را که زخم خورده فعالیتهای انقلابی این نوجوان و سایر دوستانش بودند بر انگیخت .


ناهید 15 ساله بود که برایش خواستگار آمد ، خواهرش در مورد آن پسر می گوید : گذشته از فاصله سنی زیاد ، او از لحاظ مسائل اخلاقی هم آدم خوبی به نظر نمی رسید ، رفتارش مشکوک بود و بر خلاف ناهید که طرفدار بسیج و سپاه بود او از هواداران کومله محسوب می شد آن دو هنوز ازدواج نکرده بودند که توسط نیروهای انقلابی دستگیر شد . بعدها فهمیدیم جنایتکار بوده و اعدامش کردند .


اوایل زمستان 1360 بود که ناهید دندان درد گرفت و برای معالجه و مداوا به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج مراجعه کرد و عصر شد از ناهید خبری نشد . مادر ناهید نگران و مضطرب به دنبال وی می گشت اما جستجوی وی بی ثمر ماند تا اینکه چند نفری که ناهید را آن روز دیده بودند گفتند که چهار نفر او را به زور سوار مینی بوسی کرده و ربوده اند ، اما کجا ؟ کسی نمی داند !!! بعدها شواهد نشان داد که آن عده از هواداران و اعضاء گروهک کومله بوده اند که به جرم همکاری ایشان با بسیج و سپاه و حمایت از آرمانهای انقلاب اسلامی و ولایت پذیری امام خمینی (ره) ربوده شده است و همان افراد باز هم خانواده ناهید را تهدید می کردند و نامه می فرستادند که اگر باز هم با سپاه و پیشمرگان انقلاب اسلامی همکاری کنید بقیه بچه هایتان را هم می کشیم.


بالاخره چند ماه بعد خبری در شهر پیچید که دختری را در روستاهای کردستان با دستانی بسته و سری تراشیده به جرم اینکه «این جاسوس خمینی است» می چرخاندند. این خبر در مدت کوتاهی همه جا پخش شد و نگرانی های مادر به یقین تبدیل گشت که او ناهید است و این ویژگی برای کومله و ضد انقلاب اتهام بود و برای ناهید افتخار محسوب می شد .


یک روستایی دیده های خود را از آن اتفاق اینگونه تعریف می کند ، آنها سر دختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند کومله به آن دختر نوجوان می گفتند : «ما آزادت نمی کنیم مگر اینکه به خمینی توهین کنی»
مادر رنجور و زجر کشیده ناهید با پای پیاده ، روستا به روستا به دنبال دخترش می گردد و بالاخره 11 ماه بعد از ربوده شدنش ، پیکر مجروح و کبودش را با سری شکسته و تراشیده در داخل سنگلاخهای اطراف روستای همشیز سنندج پیدا می کند .


آن ناپاکان ناخن هایش را می کشند و دستش را قطع کرده و زنده به گورش می کنند سر او را از خاک بیرون قرار داده و هتک حرمت می نمایند .وقتی پیکر بی جان او را به شهر سنندج منتقل می کنند این سیده خانم که زنی مقاوم و قوی بود چندین بار بی هوش می شود و در نهایت بعد از تشییع جنازه در شهر سنندج و سخنرانی در جمع شرکت کنندگان جنازه او را به بهشت زهرا تهران انتقال می دهد  تا دوباره دست ناپاکان به جسد وی نرسد و مجددا از طرف این عناصر کثیف و خود فروخته تهدید می شود و بالاخره فرزندان دیگر خود را برداشته و به تهران نقل مکان می کند و در شرایط بد اقتصادی روزگار می گذراند ، اما دلخوشی او این بود که به مزار ناهید نزدیک است که دیگر لازم نیست با پای پیاده کوه به کوه ، دشت به دشت ، آبادی به آبادی و سوار بر چهارپایان در مناطق دور افتاده و صعب العبور کردستان دنبال ناهید بگردد .


و اما سمیه کردستان تلخی شکسته شدن حریم احترام به زنان را به کام جان خرید و هرگز دست از آرمانها و اعتقاداتش بر نداشت ، تا سایرین بتوانند شیرینی زندگی در سایه سار پرچم پر افتخار و عزتمند اسلام را تجربه کنند .
آری او همچون اسمش ستاره آسمان شهدای انقلاب اسلامی شد و تا همیشه تاریخ خواهد درخشید و سیده زینب خانم مادر بزرگوار و غم دیده سمیه کردستان نیز بعد از سالها تحمل دشواری و فراق دختر بصیر و انقلابی خود در سال 1378 به دیدار دخترش می شتابد .


روحشان شاد یادشان گرامی


جمعه 92 اردیبهشت 13 , ساعت 10:6 عصر

 
"حجربن عدی" از صحابه پیامبر بزرگوار اسلام(ص) و از یاران با وفای امیرالمومنین حضرت علی (ع) است که به دست معاویه شهید شد و شهادت او موجی از اعتراض و نفرت را به حکومت امویان برانگیخت.

حجر
به گزارش خبرگزاری مهر، "حجربن عدی" از قبیله کنده و اهل کوفه است. نوجوان بود که همراه برادرش هانی، به نمایندگی از قبیله‌شان، به خدمت پیامبر رسید و مسلمان شد. مسلمانی راستین، باوفا، شب‌زنده‌دار و روزه‌دار بود.
 
حجر بن عدی در میان یاران حضرت على (علیه السلام) نمونه بود. او در مدت خلافت امیر مؤمنان (علیه السلام) در هر سه جنگ صفین، نهروان و جمل در رکاب آن حضرت شمشیر مى زد او پیش از شروع جنگ صفین، روزى پشتیبانى خود را از امیرمؤمنان (علیه السلام) چنین اعلام کرد "ما زاده جنگ و فرزندان شمشیریم مى دانیم جنگ را از کجا باید شروع کرد و چگونه از آن بهره بردارى نمود، ما با جنگ بزرگ شده و آن را آزموده زود شناخیتم، ما داراى یاران نیک، خویشاوندان و عشیره فراوان، رأى آزموده و نیروى پسندیده اى هستیم. اینک اختیار ما در دست توست، اگر به شرق یا غرب جهان بروى، در رکاب تو هستیم و هر چه دستور بدهى اطاعت مى کنیم. امیر مؤمنان (علیه السلام) از این وفادارى خوشحال شد و درباره او دعا کرد. یکى از افتخارات وى مقابله با ضحاک یکى از فرماندهان نامدار شام بود که در این نبرد پیروز شد.
 
حجر در جنگ صفین از طرف امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمانده قبیله کنده بود و در جنگ نهروان فرماندهی میسره‌ی لشگر امام را بر عهده داشت.
 
زندگی حجر بعد از شهادت امام علی(ع)

 
پس از شهادت امام علی (ع) پس از آنکه امام حسن علیه السلام به ناچار صلح را پذیرفت، این یار وفادار و با بصیرت، درحالی‌ که از سادگی سپاهیان امام، خون در چشمانش می‌جوشید، با احترام مقابل حضرت نشست. غرق فکر بود و می‌خواست امام حسن علیه السلام به او و چند نفر از یارانش اعتماد کند و دوباره با معاویه بجنگد. امام هم در فکر بود.
 
به حضرت عرض کرد: «یا بن رسول‌الله؛ آرزو می‌کردم که پیش از دیدن چنین روزی بمیرم. ما را از زمره اهل عدل بیرون آوردی و در فرقه ارباب جور داخل کردی. حقی را که داشتیم، پشت سر گذاشتیم و در باطلی در آمدیم که از آن می‌گریختیم و پستی را از خودمان به خود بخشیدیم و فرومایگی را پذیرفتیم که سزاوار آن نبودیم.
 
سخنش بر حضرت سنگین آمد. امام آن اوضاع پیچیده و علت صلح با معاویه را برایش تشریح کرد، ولی حجر قانع نشد. نزد امام حسین علیه السلام رفت تا شاید ایشان فرمان جنگ بدهد.
 
امام حسین علیه السلام هم سخن برادر را تأیید کرد و حجر را به پیروی از امام عصر خود خواند. حجر بن عدی پذیرفت و مصلحت امامانش را بر خواسته‌ خود مقدم داشت. منتظر روزی بود که امیرالمؤمنین به او وعده داده بود؛ روز شهادتش. تا آن روز، با اراده‌ای محکم، در دوستی علی‌ علیه السلام و پیروی از او باقی ماند.
 
جریان شهادت حجر بن عدی
 
بعد از جریان صلح تحمیلى بر امام حسن (علیه السلام) حاکمان شهرها به دستور معاویه شروع به شکنجه و آزار شیعیان حضرت على (علیه السلام) کردند. یکى از این حاکمان مغیره بود که چون از محبوبیت عمومى و شایستگى و فضیلت حجر آگاه بود ناگزیر به آن اعتراف مى کرد و مى گفت نمى خواهم بهترین مردان شهر را بکشم تا آنان را در پیشگاه خدا سعادتمند گردند و من بدبخت و تبهکار! او اضافه کرد با قتل حجر و یاران او معاویه در دنیا به عزت و آقائى مى رسد ولى مغیره روز قیامت ذلیل و معذب مى گردد.
 
پس از شهادت امام مجتبی علیه السلام و رفت و آمد بزرگان عراق و اشراف حجاز با امام حسین علیه السلام دست‌نشاندگان معاویه به دستور او سختگیری بیشتری نسبت به شیعیان، به‌خصوص شیعیان کوفه می‌کردند و بعضی از چهره های سرشناس شیعه را به بهانه های پوچ و بی اساس به قتل می‌رساندند. یکی از آنان حجربن عدی کندی بود.
 
هنگامى که نوبت قتل حجر وفادار و بزرگوار رسید از دژخیم خود اجازه خواست دو رکعت نماز بخواند، او موافقت کرد، حجر به نماز ایستاد و نماز را طول داد پرسیدند آیا از ترس مرگ نماز را طول دادى گفت: "به خدا سوگند در عمرم هر وقت وضو گرفته ام، دو رکعت نماز خوانده ام و هرگز نمازى به این کوتاهى نخوانده ام و براى اینکه خیال نکنید من از مرگ مى ترسم به این کوتاهى خواندم و بعد گفت پس از مرگ من، زنجیر از دست و پایم باز نکنید و خون پیکرم را نشوئید زیرا مى خواهم روز رستاخیز با همین وضع با معاویه روبرو شوم"!
 
تاثیر شهادت صحابه پیامبر (ص)
 

شهادت حجر تأثیر بسیاری بر روحیه مردم گذاشت و موج نفرت از خاندان اموی سراسر جامعه اسلامی را فرا گرفت، به طوری که عایشه هنگامی که در مراسم حج با معاویه ملاقات کرد، به او گفت:« چرا حجر و یاران او را کشتی و از خود شکیبایی نشان ندادی؟ از رسول خدا شنیدم که فرمود در « مرج عذراء » جماعتی کشته می شوند که فرشتگان آسمان از کشته شدن آنها خشمگین خواهند شد.» معاویه برای این که عمل خود را توجیه کند گفت:« در آن زمان هیچ مرد عاقل و کاردانی نزد من نبود تا مرا از این کار باز دارد.»


سه شنبه 92 اردیبهشت 10 , ساعت 5:20 عصر
کتابی که در کمتر از سه ماه به چاپ نوزدهم رسید؛
دل‌تان را به «پایی که جا ماند» بسپارید

گروه فرهنگی- محمد رضا شهبازی: عراقی ها او را به‌عنوان پیک شهید سردار علی هاشمی معرفی کرده بودند و این یعنی آغاز شکنجه های دردآور برای به‌دست آوردن اطلاعات؛ آن هم روی نوجوان 16 ساله ای که یک پایش هم قطع شده بود. بعد او یک ماه در بیمارستان بستری کردند تا حالش بهتر شود و سپس به پادگان صلاح‌الدین بردند، محلی که در آن حدود 22 هزار اسیر مفقود الاثر ایرانی که نام‌شان در فهرست صلیب سرخ ثبت نشده بود، به‌صورت مخفیانه نگهداری می شدند.

در این پادگان که در 15 کیلومتری تکریت قرار داشت، از یک اردوگاه 4500 نفری، 320 نفر به شهادت رسیدند که عراق پس از آزادی اسرا، هرگز نپذیرفت که این افراد در گروه اسرای ایرانی قرار داشتند.

در روزهای اسارت در پادگان صلاح‌الدین، با صفحه‌های آخر کتاب‌های مرتبط با سازمان مجاهدین خلق که برای مطالعه در اختیارش قرار می‌دادند، دفترچه یادداشت درست کرد و حوادث روزانه را با کدگذاری روی آنها نوشت. البته از کاغذ سیگار و حاشیه‌های روزنامه‌های القادسیه و الجمهوریه استفاده کرد. سپس این یادداشت‌ها را در یک عصا و اسامی 780 اسیر ایرانی کمپی که در آن بود را در عصای دیگرش جاسازی کرد و در روز آزادی (22 تیر 1369) به ایران آورد.

این ماجرای ثبت خاطراتی است که بعدها با عنوان «پایی که جا ماند» منتشر شد و این روزها چاپ نوزدهمش در دست افراد اهل مطالعه است.

کتاب "پایی که جا ماند"، نوشته سید ناصر حسینی‌پور است که دی ماه سال گذشته رونمایی شد. رسیدن به چاپ نوزدهم در طی سه ماه نشان دهنده گیرایی و جذابیت این کتاب برای مخاطب است اما این، همه‌ی ویژگی های منحصر به‌فرد این کتاب نیست.

راوی اتفاق‌های روزانه در پایان همان شب می نوشته است و این یعنی ذکر دقیق جزئیات و اتفاق‌ها. از طرفی همین نگارش روزانه و در دل حوادث موجب شده است تا روایت کتاب از گرما و احساس خاصی برخوردار باشد. مثلا دیوار نوشته های اردوگاه هم در کتاب از قلم نیفتاده است و نگهبان‌ها به صورت مختصر توصیف شده اند.

نکته دیگر این است که بر خلاف اکثر خاطرات اسارت که از بازداشتگاه ها شروع می شود، این کتاب نحوه اسارت راوی و همچنین نوع برخورد عراقی ها با او را نیز بیان می کند. شرح مکالمه و حتی مجادله های صورت گرفته میان او و بازجوهای عراقی یکی دیگر از امتیازهای این کتاب است. بیان اعترافهای سربازان عراقی درباره جنگ و ناحق بودن‌شان نیز در کتاب آمده است و طبیعتا بیان سفاکی های افسران عراقی و پای‌مردی اسیران ایرانی هم در کتاب به چشم می خورد.

کابل، باتوم، شلنگ و چوب خیزران، اسکان در توالت خیس و نجس، فروکردن سر درون توالت برای خوردن مدفوع، کندن ریش با انبر، خوابیدن روی زمین داغ، بیهوشی از تشنگی، بستن آب و مکیدن لوله خالی برای یک قطره آب، سوزاندن ابرو، سیلی زدن به گوش هم‌دیگر، قضای حاجت در داخل خوابگاه از شدت فشار وقتی که نمی‌گذارند بچه‌ها به دستشویی بروند، ادار کردن روی سر بچه‌ها، شهید شدن از شدت تشنگی و گرسنگی، پاشیدن آب جوش به صورت، برهنه کامل نشستن زیر آفتاب و جلوی چشم دیگر اسرا و نگهبان‌ها، کتک خوردن داخل گونی، انداختن داخل کانال فاضلاب و خوراندن تاید به بچه ها؛ برخی از شکنجه‌ها و آزار و اذیت‌های نگهبان‌های عراقی است.

اگر فکر می کنید درباره دوران اسارت رزمنده های ایرانی در عراق چیز زیادی می دانید، این کتاب را از دست ندهید تا نظرتان تغییر کند. البته شاید حسینی پور تیر آخر را همان اول کتاب زده باشد. تیری که مرتضی سرهنگی مدیر دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری از نشستن آن به هدف در اولین برخوردش با کتاب خبر می دهد:

«یک روز وقتی به دفتر کارم رسیدم، نگاهم به میزی افتاد که دو جزوه قطور روی آن گذاشته شده بود، اول ناراحت شدم که در شلوغی کارها، این دیگر چیست؟ بعد از دقایقی آن را ورق زدم و رسیدم به تقدیمیه کتاب، همان‌جا ماندم و تا چند روز جلوتر نرفتم. وقتی دیدم این کتاب به کسی تقدیم شده که شکنجه‌گر این آزاده بوده است، اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که این شخص برای اسارتش و به تبع آن برای جنگیدنش، معنای عالی قائل بوده است. تا مدت‌ها من و این متن مانده بودیم و به هم نگاه می‌کردیم تا اینکه خواندن آن را شروع کردم و یک ماه طول کشید.»

آن چند خط که این‌طور یک ماه سرهنگی را معطل کرد این بود: «این کتاب را به "ولید فرحان" خشن‌ترین گروهبان بعث عراق تقدیم می‌کنم! نمی‌دانم شاید در جنگ‌های خلیج فارس توسط بوش پدر یا بوش پسر کشته شده باشد. شاید هم هنوز زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد. مردی که مرا سال‌ها در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد. مردی که هر وقت اذیتم می‌کرد، نگهبان شیعه عراقی، علی جار الله در گوشه‌ای می‌نگریست و می‌گریست. شاید اکنون فرحان شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می‌کنم، به خاطر آن همه زیبایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود.»

بخش‌هایی از کتاب

در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند. بیشتر نظامیان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ایستاده بودند و نمی‌رفتند. زیاد که می‌ماندند، با تشر یکی از فرماندهان و یا افسران ارشدشان آن جا را ترک می‌کردند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم می‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشمهایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها رد و بدل می‌شد که در ذهنم مانده. فحش‌ها و توهین‌هایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم. یکی‌شان که آدم میان سالی بود گفت: لعنه الله علیکم ایها الایرانیون المجوس. دیگری گفت: الایرانیون اعداء العرب. دیگر افسر عراقی که مودب تر از بقیه به نظر می‌رسید، گفت: لیش اجیت للحرب؟ (چرا اومدی جبهه؟) بعد که جوابی از من نشنید، گفت: اقتلک؟ (بکشمت؟) آنها با حرف‌هایی که زدند، خودشان را تخلیه کردند.

*

دستش را به طرفم دراز کرد تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! عاقبت این کار را می‌دانستم. برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند... حق داشت عصبانی شود، این کار او را عصبانی کرد که با لگد به چانه‌ام کوبید و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس کردم عقده‌اش کمی خالی شد.

*

یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می‌رسید، تکه کلامش «کلّکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب» بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود که تعادل روانی ندارد. از من که دور شد حدود 10، 15 متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا وسط جاده بود،‌ ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته عراقی کنار جنازه ایستاد و یک دفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می‌کردم بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برمی‌گشت، به من خیره می‌شد و مرتب تکرار می‌کرد: اینجا جای پرچم عراقه!

*

نگهبان زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده بود... اما وقتی حرف می‌زد عراقی‌ها را تا استخوان می‌سوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان یکم بود به او گفت: انت حرس الخمینی؟ احمد سعیدی در جوابش گفت: بله من پاسدار خمینی‌ام! ستوان که حرف‌هایش را فاضل ترجمه می‌کرد، گفت: هنوز هم با این وضعیتی که داری به خمینی پای‌بندی؟ در جواب ستوان گفت: هر کس رهبر خودشو دوست داره. یعنی شما می‌خواید بگید صدام رو دوست ندارید، اسارت عقیده رو عوض نمی‌کنه، عقیده رو محکم می‌کنه!

*

کتاب «پایی که جا ماند» در قطع رقعی و 768 صفحه با شمارگان 2500 نسخه و بهای 140 هزار ریال از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

آدرس فروشگاه مرکزی انتشارات سوره مهر: تهران - خیابان حافظ - خیابان سمیه - بین نجات اللهی و حافظ - جنب خانه عکاسان حوزه هنری/ تلفن: 2-88949791


جمعه 92 اردیبهشت 6 , ساعت 12:5 صبح

زندگینامه شهیده مریم فرهانیان

فرهانیان

خواهر شهیده مریم فرهانیان در بیست و چهارم دیماه سال 1342 در شهر آبادان و در میان خانواده ای متوسط و مذهبی چشم به جهان گشود.دوران کودکی خود را که شاید تنها دوره آرام زندگیش میتوان به حساب آورد  در محیط آرام خانه پشت سر گذاشت و وارد مدرسه شد.پس از گذراندن دوران ابتدایی و راهنمایی وارد دبیرستان شد.

در آغاز جوانی با مطالعات فراوان و شرکت در مجالس و بحث و سخنرانی و غیره پی به ماهیت پلید استکبار و امپریالیسم جهانی و صهیونیسم خونخوار برد و به دنبال همین شناخت بر اساس رسالتی که بر دوش خود احساس می کرد و با شروع انقلاب اسلامی به رهبری قائد عظیم الشان امام خمینی همراه دیگر خواهران همرزمش به صفوف متحد تظاهرات پیوست.

باپیروزی انقلاب اسلامی خواهر شهیده همچنان که در تمام طول انقلاب خود را جدای از محتوای اسلامی آن نمی دانست و با دیدی وسیع تر  به پاسداری از ره آورد های انقلاب که با دادن خون هزاران شهید و معلول به دست آورده بودیم همچنان ادامه داد و به مجرد دستور تشکیل ارتش 20 میلیونی از جانب رهبر کبیر انقلاب وارد مرحله جدیدی  از زندگی خود شد.

او با توجه به علاقه وافری که نسبت به اسلام و اجرای تعالیم آن در مملکت اسلامیمان داشت  طی مدتی دوره آموزشی را با موفقیت به پایان رسانید و جزو اعضای ذخیره سپاه پاسداران انقلاب اسلامی  آبادان گردید. با شروع جنگ تحمیلی و تجاوز گرایانه رژیم بعث عراق علیه کشورمان  برادرش را که تنها مونس او و راهنمای صدیق در زندگیش بود  در زمانی که تنها بیست روز از جنگ گذشته بود از دست داد.شهادت برادر را با وجود عشق و علاقه وافری که میان آن دو نسبت به هم برقرار بود با صبری قابل تحسین تحمل نمود و اینچنین بود که زندگی برادر و شهادت او برایش الگو شد.

او راهش را با آگاهی و ایمان انتخاب کرده بود  . میخواست در آبادان بماند و به یاری برادران مجروح به امدادگری در بیمارستان مشغول شد تا بتواند لااقل قسمتی از از رسالت خویش را نسبت به این انقلاب و آن همه خون های ریخته شده  ادا کند.

با اصرار بیش از اندازه پدر و مادر و کلا خانواده نه از روی رضای خویش بلکه بالاجبار مدتی آبادان را ترک گفت. اما این جدایی بیش از مدت کوتاهی    آن هم با ناراحتی روحی فراوانی که متحمل شده بود دوام نیاورد  و بالاخره راهی آبادان شد و همچنان که قبل از جنگ با اراده ای محکم وبه فرمان امام راحل به خدمت در روستاهاوکمک به محرومین مشغول بود.

این بار در سنگر امداد رسانی از مجروحین جنگ در بیمارستان شرکت نفت آبادان و در صورت نیاز با اعزام به مناطق جنگی مشغول خدمت شد. در دوره جدید خدمت این شهید بزرگوار یکبار در حالی که مشغول خدمت در اورژانس بیمارستان    زخمی شد وبستری گردید ولی مشیت الهی در آن زمان بر آن قرار نگرفت که ما را در غم از دست دادن آن عزیز قرار دهد. و شاید خدا میخواست که او هنوز به خدمت صادقانه خویش ادامه دهد  . بدین لحاظ به او لباس عافیت پوشانید و بعد از مدتی بستری شدن باز به صف خواهران امداد گر بیمارستان پیوست.

آری . او مدت زیادی از زندگی خود  را در بیمارستان به یاری رساندن به مجروحین سپری ساخت و در کلیه عملیات ها ی آن مدت به یاری مجروحین می شتافت. بعد از آزادی خرمشهر به دلیل این که کار زیادی در بیمارستان نبود و روح نا آرام او که نمیتوانست بیکار بماند وارد بنیاد شهید انقلاب اسلامی آبادان شد و در واحد فرهنگی به کار مشغول شد و این بار وقت خود را کاملا وقف خانواده های شهدا نمود. شخصیت این شهید بزرگوار به عنوان خواهری که با اندیشه های روشن  و با درک صحیح از اوضاع جنگ و اینکه توانست با تمام توان یک منشا اثر باشد در محیطی که توپ و خمپاره حرف اول را میزد واقعا مثال زدنی و در تمام تاریخ به عنوان یک الگو مطرح خواهد بود.

مادر شهیدی که فرزندش را در این جنگ نابرابر از دست داده بود به نام شهید مرزوق ابراهیمی در آخرین دیدارش قبل از شهادت از مریم و دوستانش می خواهد که بعد از مرگش حد اقل سالگرد های شهید را که 13 مرداد هر سال بود بر سرمزار پسرش حاضرشده و یاد او را گرامی دارند.آن ها نیز قول میدهند  . روز موعود فرا می رسد. 13 مرداد سال 1363 در حالیکه مهیای رفتن به گلستان شهدای آبادان بودند تا وصیت مادر شهید را عملی کنند مورد اصابت ترکش خمپاره قرار میگیرند که در این انفجار شهیده مریم فرهانیان به فیض شهادت و دو خواهر همراه مجروح میگردند.شهید با تکه ترکش کوچکی به قلبش شهید شد . ترکش کوچکی که سفیری بود از جانب او که می فرماید من عشقته قتلته و من قتلته ..........

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد


پنج شنبه 92 اردیبهشت 5 , ساعت 10:9 عصر
سید احمد پلارک  شهیدی که مزار پاکش بوی عطر می‌دهد.
مزار شهید سید احمد پلارک در میان سی هزار شهید آرمیده در گلزار شهدا از ویژگی بارزی برخوردار است که باعث ازدحام همیشگی زائران مشتاق بر گرد آن می‌شود. تربت پاک این بسیجی شهید همیشه معطر به رایحه مشک است و این عطر همواره از مرقد او به مشام می‌رسد. کم نیستند کسانی که تنها به نیت زیارت این شهید عزیز به بهشت زهرای تهران و قطعه
26 آن سر می‌زنند.
 شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های پشت خط به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همواره بوی بدی بدن او را فرا میگرفت. تا اینکه در یک حمله هوایی هنگامی‌که او در حال نظافت بوده، موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود.
 
 
بعد از بمب باران، هنگامی‌که امداد گران در حال جمع آوری زخمی‌ها و شهیدان بودند، با تعجب متوجه می‌شوند که بوی گلاب از زیر آوار می‌آید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود.
هنگامی‌که پیکر آن شهید را در بهشت زهرای  تهران، در قطعه
26 به خاک می‌سپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس می‌شود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک می‌باشد بطوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک رو خشک کنید، از طرف دیگر سنگ نمناک می‌شود.
 
 
می‌گویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر ( ص ) در صدر اسلام ، " غسیل الملائکه " بوده است . " غسیل الملائکه "  به کسی می‌گویند که ملائکه غسلش داده‌ باشند . در تاریخ اسلام آمده که حنظله غسیل الملائکه که از یاران جوان پیامبر بود ، شب قبل از جنگ احد ازدواج می‌کند و در حجله می‌خوابد . فردا صبح ، زمانی که لشکر اسلام به سمت احد حرکت می‌‌کرد ، برای رسیدن به سپاه بسیار عجله کرد و بنابراین نرسید که غسل کند . او در این جنگ شهید شد و ملائکه از طرف خدا آمدند و او را با آب بهشتی غسل دادند . پیکر او بوی عطر گرفته بود که بعد پیامبر بالای پیکر او آمد و از این واقعه خبر داد . حالا گفته می‌شود شهید احمد پلارک عزیز هم اینچنین است و برای همین است که همیشه قبر او خوشبو و عطرآگین است .
 کسایی که زیاد بهشت زهرا می‌روند به این شهید والا مقام میگویند شهید عطری.خیلی‌ها سر مزار شهید سید احمد پلارک نذر و نیاز می‌کنن و از خدای او حاجت و شفاعت می‌خوان.او معجزه خداست

یکشنبه 92 فروردین 25 , ساعت 11:37 عصر

شهید عباس افشار

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس      بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس

یادی که در دلها   هرگز نمیمیرد    یاد شهیدان است

d

عباس در روز دهم تیر ماه سال 1347 در خانواده ای مذهبی در روستای فرارت شهریار دیده به جهان گشود و دروس ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه اصیل آباد و با نمرات بسیار عالی گذراند و همیشه در مدرسه شاگرد ممتاز بود و پس از دریافت مدرک سیکل، در تابستان دروس آمادگی طلبگی را در مسجد جامع شهریار و زیر نظر حاج آقا ثمری امام جمعه فقید شهریار سپری کرد. عباس در بسیج و انجمن اسلامی و مسجد محل فعالیتهای گسترده ای داشت و نوجوانان زیادی را جذب برنامه های ورزشی و درسی و مذهبی نموده بود. او در شروع سال تحصیلی ضمن ادامه تحصیل در دبیرستان به همراه دوستانش محمد اسماعیل خانی - سهراب نعمتی - عباس حاج عبدالحسینی - شهید حسن یدالهی - شهید رضا معصومی - شهید مهدی تراب اقدامی - شهید احمد هفت خانگی - شهید مجید افشار به حوزه علمیه حاج ابوالفتح تهران راه یافت که جمع بسار صمیمی و با روحیه بسیار شاد و علاقه مند به درس بودند و من هر وقت به حوزه علمیه آنها میرفتم شور و شوق و صمیمیت و همدلی را در آنها میدیدم و گاهی برای نهار یا شام آنجا بودم و از دست پخت آنها می خوردیم . البته برای میهمانان سنگ تمام طلبگی میگذاشتند و میگفتند اگر ما طلبه خوبی نشویم حداقل آشپز خوبی میشویم . در آنجا چند بار دسته جمعی به جبهه رفتند و سپس دروس خود را به اتفاق همان دوستان در شهر مقدس قم ادامه داد . البته او و دوستانش با دستکاری تاریخ تولد در شناسنامه عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل گردیدند  و تقریبا در تمامی عملیاتها حضور داشتند و هر وقت بوی عملیاتی را حس میکردند بلافاصله به هم خبر داده و در هر شرایطی اعزام میشدند عباس پس از چندین بار مجروحیت سخت که شدیدترین آنها اصابت چند تیر به شکم و پاها در عملیات عاشورای سه و اصابت ترکش نارنجک به سرش در عملیات والفجر هشت بود، در دی ماه 1365 با اینکه هنوز جراحت هایش بهبودی نیافته بود از عملیات آگاهی پیدا کرد و به جبهه اعزام شد و حدود 10 روز بعد در تاریخ دوم بهمن ماه سال 1365 در عملیات کربلای پنج در شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل شد.

 r

او از مجروحیت های پی در پی که ایشان را برای مدتی خانه نشین میکرد نهایت استفاده را میبرد و مطالعات درسی و غیر درسی خود را بشدت پیگیری میکرد و پیشرفت های قابل ملاحظه ای هم کسب میکرد . او به کارهای الکترونیک علاقه زیادی داشت و وسایل زیادی را هم مونتاژ میکرد و با ترکیب کیتهای مختلف دستگاههای جدیدی می ساخت . مثلا با ساخت یک دستگاه بی سیم fm  و فرستادن آن همراه دوستان به کلاسها ، در حجره نشسته دروس مختلف را در کلاسها گوش میدادند.

همرزمان شهید عباس افشار: شهید مهدی تراب اقدامی - شهید رضا معصومی -شهید حسن یدالهی - شهید مرتضی زارع

آزاده مردان چون ز جان پیمان سپردند        ماندند بر پیمان خود تا جان سپردند

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.


دوشنبه 92 فروردین 19 , ساعت 12:40 صبح

 

در سفر راهیان نور

به هر منطقه یا قرارگاهی که میرفتیم

راهیان نور

اهواز،دوکوهه(کنار حوض حسینیه ی شهید همت)،ذزفول،سوسنگرد(قرارگاه شهید زین الدین)،شلمچه،پاسگاه زید ،فکه...

روی هر ذره از خاکهای آنجا که قدم میگذاشتیم حس خاصی داشتیم

حس میکردیم روی چیز مقدسی قدم میگذاریم

این حس کفش پوشیدن رو حرام میکرد،وضو داشتن رو تو دلمون واجب میکرد

اونجا زور بالا سرت نیست،میتونی کفش بپوشی یا وضو نگیری ولی این دلته که میگه کفش نپوش وضو بگیر

عجیبه خیلی عجیبه همه چیز اونجا عجیبه

ی بیابون ضاهرش مثل همه بیابون های دیگه که تو عکس نگا کنی شاید ازش فرار کنی ولی...

ولی همین که میری اونجا بهش جذب میشی خاکش تورو جذب میکنه وای خدا نمیتونی دل بکنی

نمیتونی بلند شی بری همراهانت دارن میرن سمت اتوبوس هی میگن پاشو دیره ولی...

ولی نمیشه خاکش جذبت کرده دوست داری مدت ها اونجا بشینی و با خاکش حرف بزنی بخصوص تو شلمچه

و اون چیزی که موقع رفتن به طرف اتوبوس جامیذاری دلته که واقعا حس میکنی جاموندنشو

من دلمو تو شلمچه جاگذاشتم خوش بحالش

چه سریه تو این بیابونا با این که شاید گرمه حس نمیشه اون چیزی که حس میشه دلتنگیه برای عموهای شهیدت

یهو به خودت میای،وای خدا!من کجا فکه کجا؟من کجا خاک پاک شلمچه کجا؟من کجا و طلای ناب طلایه کجا؟

با خودت فکر میکنی چطور شد که سر از همچین جاهای مقدسی در آوردی؟!خودتم نمیدونی

آخ دست خودت نبود که بدونی گلچین شهدا بود

همه چیز مهیا است برای ی پرواز اساسی به سوی قافله ای که خیلی وقته ازش جاموندی

آخ که چقد قشنگه دلتو اونجا جا بذاری

آخ که چقد قشنگه بال شکستت اونجا به دست عموهای شهیدت ترمیم بشه واسه پرواز به آغوش خدا

آخ که چقد قشنگه وقتی اونجا ی شهیدی تورو جذب کنه و بهت نزدیک بشه به قشنگی سوره یاسین

آخ که چقد قشنگه تو طلایه چشم بصیرتت کار بیوفته و عمو همتمو ببینی درحالی که داره بهت لبخند میزنه و دست تکان میده

برو برو راهیان نور،برو تا دیر نشده عهد ببند با شهدا تا خوب بمونی تا زندگیت عبادت و مرگت شهادت بشه

برو راهیان نور تا قشنگی و تکه ای از بهشت رو به چشمت ببینی

نویسنده:فاطمه سادات یوسفی وبلاگ بنفشه صحرا


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ