در روزهای آغازین سال 1391 مادر شهید خیر الله افشار ( هوشنگ افشار) که برای زیارت شهادتگاه فرزندش در عملیات والفجر 8 به مناطق جنگی سفر کرده بود بر اثر سانحه تصادف به لقا الله پیوست.
شهید خیر الله افشار یکی از شهدای شاخص محل است. او فرد مورد احترامی در محل بود و بیشتر به امورات خودش در تحصیل و در کشاورزی و میدان میوه و تره بار تهران مشغول بود ولی بعد از شهادت شهید مرتضی زارع شدیدا تحت تاثیر رفتار و خصوصیات او قرار گرفت و انقلابی در درون خود ایجاد کرد.
یادم است که خیرالله بعد از شهادت شهید زارع سفری به مشهد مقدس داشت و وقتی برگشت دیدیم که به رسم حجاج موهای خود را تراشیده و اکثر وقت خود را به عبادت و حضور در مسجد میگذراند و نماز صبح و ظهر و مغرب و عشا را نیز همیشه در مسجد محل بود و فعالیت زیاد او در بسیج و مسجد و ایام محرم و ماه مبارک رمضان طوری بود که تمام بچه های بسیج کم آورده بودند و در فعالیت به گرد او هم نمیرسیدند .
یک خاطره از شهید:
در طول سال چند مرحله خواهران متدین در منزل شهید عباس افشار ( که البته هنوز شهید نشده بود ) برای جبهه تدارکات تهیه میکردند. روزی که قرار بود مربای هویج برای جبهه پخته شود گذر خیر الله به محل افتاد و گفت هویج با من و از میدان چند کیسه هویج آورد که از ظرفیت دیگ ها بیشتر بود . و به ناچار رفت و چندین دیگ آورد . حالا شکر کم بود و رفت چند گونی شکر آورد . حالا هویج کم بود و دوباره شروع شد و اینقدر وسایل آورد که زنان محل همه جمع شدند و به میزان زیادی مربا تهیه شد بطوری که مجبور شدم تمام دبه های پلاستیکی محل را خریداری کنیم و از جهاد سازندگی بخواهیم که برای انتقال و بسته بندی خودشان اقدام کنند . ولی این با پخت مربا خاطره ای شد که همه را چندین روز مشغول کرده بود و دیگر می ترسیدند از خیر الله چیزی طلب کنند.
خیر الله از طرف بسیج به جبهه های نبرد اعزام شد و به خاطر رعایت کلیه واجبات و مستحبات آنجا هم فوری سر شناس شد و پس از چند ماه در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید.
روحش شاد . برای شادی روح شهید و مادرش صلوات
بمباران خوشه ای
(جشنواره خاطره نویسی دفاع مقدس): سال 1366 . سردشت را که رد کردیم رسیدیم به رودخانه مرزی . اتوبوسها وکامیونهای حامل رزمندگان از روی پل گذشتند و به طرف دیگر رودخانه رفتند . اینجا دیگر عراق بود و از جاده ناهموار خاکی به طرف شهر ماووت عراق حرکت کردیم . پس از ساعتی به محلی رسیدیم که موقعیت صف نام داشت و رزمندگان در محل خود مستقر شده و تا شب جابجا شدند و جمعیت زیادی در آنجا به چشم نمیخورد .ما هم به محل استقرارمان چادر ستاد رفتیم . اولین صحنه ای که توجه مرا جلب کرد یک درب آمبولانس با آرم هلال احمر بود که بر بالای درخت بلندی آویزان بود و تکه های ماشین که در اطراف پراکنده شده بود. دوستان گفتند که چندی پیش اینجا مورد هجوم هواپیماهای دشمن قرار گرفته بود و ما حساب کار خودمان را کردیم .
وسایلمان را چیدیم و دوری زدیم و با منطقه آشنا شدیم . منطقه پر بوود از جوی های کوچک که از چشمه ها شروع میشد و به طرف دره میرفت . ما هم سلیقه به خرج دادیم در در کنار جوی ها استراحتگاه درست میکردیم و تخمه هندوانه و خربزه میکاشتیم یک قسمت هم که عریض تر و پایین تر بود ، برای جانپناه انتخاب کردیم و زمین را کمی صاف کردیم و یک پتو هم انداختیم تا در موقع خطر از آن استفاده کنیم.
نهار کالباس بود و تصمیم گرفتیم کباب درست کنیم . با چوب های انار سیخ درست کردیم و اجاقی بپا کردیم و کالباس ها را مثل گوشت تکه تکه کردیم و روی اجاق گذاشتیم و خلاصه آن روز گرسنه ماندیم .
بعد از ظهر نوبت شستن سرو صورت با صابون مخصوص بود زیرا منطقه شدیدا شیمیایی بود سر و صورتمان جوش چرکی میزد و باید روزی حد اقل سه با شستشو میشد.
در مسیر جویها ناهمواری هایی وجود داشت و من با لوله پلاستیکی جای گلوله آرپی جی یک آبشار درست کردم و رفتم پایین ، پیراهنم را در آوردم و سرم راگرفتم زیر آب و شروع کردم به شستن . ولی یک لاشه پوسیده حیوان آن پایین قرار داشت که کمی چندشم میشد و مواظب بودم به آن نخورم.
در حین شستن سر احساس کردم که زمین میلرزد . تجربه اش را قبلا داشتم وقتی تانک حرکت میکرد زمین اینجوری میلرزید و گاهی صدای انفجارهای پی در پی می آمد که آن هم عادی بود . توپ ، خمپاره ، ضد هوایی و..... ولی تو این منطقه کوهستانی تانک چکار میکنه . تا بحال تانک اینجا ندیده بودم . شاید تازه آورده اند . ولی چرا ؟ هزار سوال تو ذهنم گذشت تا اینکه یکدفعه با یک انفجار نزدیک آب قطع شد . سرم را بلند کردم دیدم یک بمب خورده نزدیک لوله و آبشار من خراب شده . اطرافم را نگاه کردم هیچ کسی نبود و فقط من یک نفر بودم . همه آسمان را اشیاء براق پر کرده بود و صدای غرش هواپیما از ارتفاع بالا می آمد.
تازه فهمیدم چه خبر است و شیرجه زدم داخل گودال همانجا که لاشه پوسیده حیوان افتاده بود و خوابیدم و دستانم را روی سرم گذاشتم . زمین میلرزید و صدای انفجارهای پی در پی و من پیش خودم ذکر میگفتم . احساس میکردم چند ثانیه با مرگ فاصله دارم و یک ثانیه یک ثانیه تمدید میشد . یک لحظه سرم را بلند کردم تا در آخرین لحظات زندگی اطرافم را ببینم .
چند هواپیما در ارتفاع بالا چرخ میزدند و باران بمب بر زمین میریخت ولی تعداد انفجارها کمتر از باران بمب بود . دوست داشتم زنده بمانم تا بدانم چند دقیقه دیگر اینجا چه خبر میشود.
خدا صدایم را شنید همه چی به یکباره تمام شد . از گودال بیرون پریدم وبچه ها کم کم از سنگرها بیرون می آمدند . همه دنبال شهدا و مجروحین میگشتیم ولی چیزی که بیشترین توجه را جلب میکرد تعداد بیشمار دم سفید رنگ بمب خوشه ای بود که از زمین بیرون مانده بود و اکثر بمب ها منفجر نشده بود .
سریع سراغ بچه ها را گرفتیم . با کمال تعجب فقط یک نفر شهید شده بود و تعدادی هم مجرح خیلی سطحی . تازه یادمان افتاد که چرا ضد هوایی ها شلیک نکردند ؟ به طرف محل استقرار یکی از قبضه ها دویدم که در راه دیدم کامیونها به سرعت به طرف ما می آیند و نزدیک است با بمب های عمل نکرده وسط جاده برخورد کنند .
مثل دهقان فداکار به طرفشان دویدم و آنهارا وجود بمب ها آگاه کردم . کامیونها متوقف شدند و فریاد میزدند شهدا شهدا کجایند . و من هم فریاد زدم فقط یه نفر .
به محل قبض رسیدم و قبل از اینکه حرفی بزنم دیدم یکی از آنها از ناحیه صورت و فک شدیدا مجروح شده و دیگری هم از ناحیه دست و پهلو جراحت برداشته و دارد اولی را پانسمان میکند . و آنها گفتند اول دو تا هواپیما همه قبضه ها را زدند .
به بچه های دیگر گفتم به سراغ قبضه دیگر بروند و آن هم مثل اولی مورد حمله قرار گرفته بود و مجروح بودند و بقیه قبضه ها که مورد حمله قرار گرفته بودند قلابی بود و با چوب و لوله قوطی ساخته شده بودند.
اینجا بود که امداد الهی را حس کردم و حمله وقتی اتفاق افتاد که رزمندگان روز قبلش منطقه را ترک کرده بودند و فقط حدود سی نفر آنجا بودیم.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کتاب شهید عباس افشار
کتاب زندگی نامه شهید عباس افشار
نقش ستون پنجم در عملیات کربلای 4
نقش آمریکا در لو رفتن عملیات کربلای 4
عملیات کربلای4
مبانی عربی دانشگاهی
قسمتی از کتاب (7) بستان (قسمت چهارم)
قسمتی از کتاب (7) بستان (قسمت سوم)
قسمتی از کتاب (7) بستان (قسمت دوم)
قسمتی از کتاب (7) بستان (قسمت اول)
احتکار
تبلیغات شورای دانش آموزی
این خاک گهربار که ایران شده نامش
خاطرات همفر
[همه عناوین(403)][عناوین آرشیوشده]