سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جستجوی دانش برای خدای همراه با نشان نیکو و عمل شایسته، بخشی از پیامبری است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
سه شنبه 91 فروردین 8 , ساعت 9:38 عصر

در روزهای آغازین سال 1391 مادر شهید خیر الله افشار ( هوشنگ افشار) که برای زیارت شهادتگاه فرزندش در عملیات والفجر 8 به مناطق جنگی سفر کرده بود بر اثر سانحه تصادف به لقا الله پیوست.

ب

شهید خیر الله افشار یکی از شهدای شاخص محل است. او فرد مورد احترامی در محل بود و بیشتر به امورات خودش در تحصیل و در کشاورزی و میدان میوه و تره بار تهران مشغول بود ولی بعد از شهادت شهید مرتضی زارع شدیدا تحت تاثیر رفتار و خصوصیات او قرار گرفت و انقلابی در درون خود ایجاد کرد.

س

یادم است که خیرالله بعد از شهادت شهید زارع سفری به مشهد مقدس داشت و وقتی برگشت دیدیم که به رسم حجاج موهای خود را تراشیده و اکثر وقت خود را به عبادت و حضور در مسجد میگذراند و نماز صبح و ظهر و مغرب و عشا را نیز همیشه در مسجد محل بود و فعالیت زیاد او در بسیج و مسجد و ایام محرم و ماه مبارک رمضان طوری بود که تمام بچه های بسیج کم آورده بودند و در فعالیت به گرد او هم نمیرسیدند .

یک خاطره از شهید:

در طول سال چند مرحله خواهران متدین در منزل شهید عباس افشار ( که البته هنوز شهید نشده بود ) برای جبهه تدارکات تهیه میکردند. روزی که قرار بود مربای هویج برای جبهه پخته شود گذر خیر الله به محل افتاد و گفت هویج با من و از میدان چند کیسه هویج آورد که از ظرفیت دیگ ها بیشتر بود . و به ناچار رفت و چندین دیگ آورد . حالا شکر کم بود و رفت چند گونی شکر آورد . حالا هویج کم بود و دوباره شروع شد و اینقدر وسایل آورد که زنان محل همه جمع شدند و به میزان زیادی مربا تهیه شد بطوری که مجبور شدم تمام دبه های پلاستیکی محل را خریداری کنیم و از جهاد سازندگی بخواهیم که برای انتقال و بسته بندی خودشان اقدام کنند . ولی این با پخت مربا خاطره ای شد که همه را چندین روز مشغول کرده بود و دیگر می ترسیدند از خیر الله چیزی طلب کنند.

ص

خیر الله از طرف بسیج به جبهه های نبرد اعزام شد و به خاطر رعایت کلیه واجبات و مستحبات آنجا هم فوری سر شناس شد و پس از چند ماه در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید.

روحش شاد . برای شادی روح شهید و مادرش صلوات


شنبه 90 دی 10 , ساعت 7:49 عصر

بمباران خوشه ای بمباران خوشه ای

(جشنواره خاطره نویسی دفاع مقدس): سال 1366 . سردشت را که رد کردیم رسیدیم به رودخانه مرزی . اتوبوسها وکامیونهای حامل رزمندگان از روی پل گذشتند و به طرف دیگر رودخانه رفتند . اینجا دیگر عراق بود و از جاده ناهموار خاکی به طرف شهر ماووت عراق حرکت کردیم . پس از ساعتی به محلی رسیدیم که موقعیت صف نام داشت و رزمندگان در محل  خود مستقر شده و تا شب جابجا شدند و جمعیت زیادی در آنجا به چشم نمیخورد .ما هم به محل استقرارمان چادر ستاد رفتیم . اولین صحنه ای که توجه مرا جلب کرد یک درب آمبولانس با آرم هلال احمر بود که بر بالای درخت بلندی آویزان بود و تکه های ماشین که در اطراف پراکنده شده بود. دوستان گفتند که چندی پیش اینجا مورد هجوم هواپیماهای دشمن قرار گرفته بود و ما حساب کار خودمان را کردیم .

وسایلمان را چیدیم و دوری زدیم و با منطقه آشنا شدیم . منطقه پر بوود از جوی های کوچک که از چشمه ها شروع میشد و به طرف دره میرفت . ما هم سلیقه به خرج دادیم در در کنار جوی ها استراحتگاه درست میکردیم و تخمه هندوانه و خربزه میکاشتیم یک قسمت هم که عریض تر و پایین تر بود ، برای جانپناه انتخاب کردیم و زمین را کمی صاف کردیم و یک پتو هم انداختیم تا در موقع خطر از آن استفاده کنیم.

نهار کالباس بود و تصمیم گرفتیم کباب درست کنیم . با چوب های انار سیخ درست کردیم و اجاقی بپا کردیم و کالباس ها را مثل گوشت تکه تکه کردیم و روی اجاق گذاشتیم و خلاصه آن روز گرسنه ماندیم .

بعد از ظهر  نوبت شستن سرو صورت با صابون مخصوص بود زیرا منطقه شدیدا شیمیایی بود سر و صورتمان جوش چرکی میزد و باید روزی حد اقل سه با شستشو میشد.

در مسیر جویها ناهمواری هایی وجود داشت و من با لوله پلاستیکی جای گلوله آرپی جی یک آبشار درست کردم و رفتم پایین ، پیراهنم را در آوردم و سرم راگرفتم زیر آب و شروع کردم به شستن . ولی یک لاشه پوسیده حیوان آن پایین قرار داشت که کمی چندشم میشد و مواظب بودم به آن نخورم.

در حین شستن سر احساس کردم که زمین میلرزد . تجربه اش را قبلا داشتم وقتی تانک حرکت میکرد زمین اینجوری میلرزید و گاهی صدای انفجارهای پی در پی می آمد که آن هم عادی بود . توپ ، خمپاره ، ضد هوایی و..... ولی تو این منطقه کوهستانی تانک چکار میکنه . تا بحال تانک اینجا ندیده بودم . شاید تازه آورده اند . ولی چرا ؟ هزار سوال تو ذهنم گذشت تا اینکه یکدفعه با یک انفجار نزدیک آب قطع شد . سرم را بلند کردم دیدم یک بمب خورده نزدیک لوله و آبشار من خراب شده . اطرافم را نگاه کردم هیچ کسی نبود و فقط من یک نفر بودم . همه آسمان را اشیاء براق پر کرده بود  و صدای غرش هواپیما از ارتفاع بالا می آمد.

تازه فهمیدم چه خبر است و شیرجه زدم داخل گودال همانجا که لاشه پوسیده حیوان افتاده بود و خوابیدم و دستانم را روی سرم گذاشتم  . زمین میلرزید و صدای انفجارهای پی در پی و من پیش خودم ذکر میگفتم . احساس میکردم چند ثانیه با مرگ فاصله دارم و یک ثانیه یک ثانیه تمدید میشد . یک لحظه سرم را بلند کردم تا در آخرین لحظات زندگی اطرافم را ببینم .

چند هواپیما در ارتفاع بالا چرخ میزدند و باران بمب بر زمین میریخت ولی تعداد انفجارها کمتر از باران بمب بود . دوست داشتم زنده بمانم تا بدانم چند دقیقه دیگر اینجا چه خبر میشود.

خدا صدایم را شنید همه چی به یکباره تمام شد . از گودال بیرون پریدم وبچه ها کم کم از سنگرها بیرون می آمدند . همه دنبال شهدا و مجروحین میگشتیم ولی چیزی که بیشترین توجه را جلب میکرد تعداد بیشمار دم سفید رنگ بمب خوشه ای بود که از زمین بیرون مانده بود و اکثر بمب ها منفجر نشده بود .

سریع سراغ بچه ها را گرفتیم . با کمال تعجب فقط یک نفر شهید شده بود و تعدادی هم مجرح خیلی سطحی . تازه یادمان افتاد که چرا ضد هوایی ها شلیک نکردند ؟ به طرف محل استقرار یکی از قبضه ها دویدم که در راه دیدم کامیونها به سرعت به طرف ما می آیند و نزدیک است با بمب های عمل نکرده وسط جاده برخورد کنند .

مثل دهقان فداکار به طرفشان دویدم و آنهارا وجود بمب ها آگاه کردم . کامیونها متوقف شدند و فریاد میزدند شهدا شهدا کجایند . و من هم فریاد زدم فقط یه نفر .

به محل قبض رسیدم و قبل از اینکه حرفی بزنم دیدم یکی از آنها از ناحیه صورت و فک شدیدا مجروح شده و دیگری هم از ناحیه دست و پهلو جراحت برداشته و دارد اولی را پانسمان میکند . و آنها گفتند اول دو تا هواپیما همه قبضه ها را زدند .

به بچه های دیگر گفتم به سراغ قبضه دیگر بروند و آن هم مثل اولی مورد حمله قرار گرفته بود و مجروح بودند و بقیه قبضه ها که مورد حمله قرار گرفته بودند قلابی بود و با چوب و لوله قوطی ساخته شده بودند.

اینجا بود که امداد الهی را حس کردم و حمله وقتی اتفاق افتاد که رزمندگان روز قبلش منطقه را ترک کرده بودند و فقط حدود سی نفر آنجا بودیم.


<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ