سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، زندگی و درمان است [امام علی علیه السلام]
 
یکشنبه 92 اردیبهشت 15 , ساعت 12:33 صبح

زندگی نامه شهید ناهید فاتحی کرجو

گذری مختصر بر زندگی سراسر افتخار آمیز شهید ناهید فاتحی کرجو  گذری مختصر بر زندگی سراسر افتخار آمیز شهید ناهید فاتحی کرجو
سمیه کردستان
شهید شاخص ایران اسلامی سال91...



ناهید فاتحی در چهارمین روز از تیرماه سال 1344 در خانواده ای مومن درسنندج دیده به جهان گشود ، پدرش محمد اهل تسنن از پرسنل ژاندارمری و مادرش سیده زینب اهل تشیع خانه دار و زحمتکش بود که فرزندانش را با عشق به اهل بیت بزرگ کرد .


ناهید کودکی مهربان ، مسئولیت پذیر و شجاع بود . عشق به عبادت در سنین کم از ویژگی های منحصر به فرد او بود ، آنقدر در محراب عبادت با خدا لذت می برد که به پدرش می گفت : « اگر از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم و گریه کنم چشمانم سرخ می شود و سرم درد می گیرد اما وقتی با خدا راز و نیاز و گریه می کنم نه خسته می شوم نه سر درد و ناراحتی جسمی احساس می کنم بلکه تازه سبک تر شده و آرام می شوم»


با شروع حرکت های انقلابی مردم ایران ، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و با شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات ضد طاغوت در جرگه دختران مبارز کردستان قرار گرفت ، روزی با دوستانش به قصد شرکت در تظاهرات علیه رژیم ستم شاهی به خیابان های اصلی شهر رفت ، لحظاتی از شروع این خیزش مردمی نگذشته بود که ماموران شاه به مردم حمله کردند آنها ناهید را هم شناسایی کرده بودند و قصد دستگیری او را داشتند که با کمک مردم از چنگال آن دژخیمان فرار کرد ، برادرش می گوید : آن شب ناهید از درد نمی توانست درست روی پایش بایستد و پشتش بر اثر ضربات باتوم کبود شده بود .


بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیریهای ضد انقلاب در مناطق کردستان که تازه پا به دوران نوجوانی گذاشته بود همکاری اش را با نیروهای ارزشی ارتش و سپاه آغاز کرد . شروع این همکاری خشم ضد انقلاب بخصوص گروهک کومله را که زخم خورده فعالیتهای انقلابی این نوجوان و سایر دوستانش بودند بر انگیخت .


ناهید 15 ساله بود که برایش خواستگار آمد ، خواهرش در مورد آن پسر می گوید : گذشته از فاصله سنی زیاد ، او از لحاظ مسائل اخلاقی هم آدم خوبی به نظر نمی رسید ، رفتارش مشکوک بود و بر خلاف ناهید که طرفدار بسیج و سپاه بود او از هواداران کومله محسوب می شد آن دو هنوز ازدواج نکرده بودند که توسط نیروهای انقلابی دستگیر شد . بعدها فهمیدیم جنایتکار بوده و اعدامش کردند .


اوایل زمستان 1360 بود که ناهید دندان درد گرفت و برای معالجه و مداوا به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج مراجعه کرد و عصر شد از ناهید خبری نشد . مادر ناهید نگران و مضطرب به دنبال وی می گشت اما جستجوی وی بی ثمر ماند تا اینکه چند نفری که ناهید را آن روز دیده بودند گفتند که چهار نفر او را به زور سوار مینی بوسی کرده و ربوده اند ، اما کجا ؟ کسی نمی داند !!! بعدها شواهد نشان داد که آن عده از هواداران و اعضاء گروهک کومله بوده اند که به جرم همکاری ایشان با بسیج و سپاه و حمایت از آرمانهای انقلاب اسلامی و ولایت پذیری امام خمینی (ره) ربوده شده است و همان افراد باز هم خانواده ناهید را تهدید می کردند و نامه می فرستادند که اگر باز هم با سپاه و پیشمرگان انقلاب اسلامی همکاری کنید بقیه بچه هایتان را هم می کشیم.


بالاخره چند ماه بعد خبری در شهر پیچید که دختری را در روستاهای کردستان با دستانی بسته و سری تراشیده به جرم اینکه «این جاسوس خمینی است» می چرخاندند. این خبر در مدت کوتاهی همه جا پخش شد و نگرانی های مادر به یقین تبدیل گشت که او ناهید است و این ویژگی برای کومله و ضد انقلاب اتهام بود و برای ناهید افتخار محسوب می شد .


یک روستایی دیده های خود را از آن اتفاق اینگونه تعریف می کند ، آنها سر دختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند کومله به آن دختر نوجوان می گفتند : «ما آزادت نمی کنیم مگر اینکه به خمینی توهین کنی»
مادر رنجور و زجر کشیده ناهید با پای پیاده ، روستا به روستا به دنبال دخترش می گردد و بالاخره 11 ماه بعد از ربوده شدنش ، پیکر مجروح و کبودش را با سری شکسته و تراشیده در داخل سنگلاخهای اطراف روستای همشیز سنندج پیدا می کند .


آن ناپاکان ناخن هایش را می کشند و دستش را قطع کرده و زنده به گورش می کنند سر او را از خاک بیرون قرار داده و هتک حرمت می نمایند .وقتی پیکر بی جان او را به شهر سنندج منتقل می کنند این سیده خانم که زنی مقاوم و قوی بود چندین بار بی هوش می شود و در نهایت بعد از تشییع جنازه در شهر سنندج و سخنرانی در جمع شرکت کنندگان جنازه او را به بهشت زهرا تهران انتقال می دهد  تا دوباره دست ناپاکان به جسد وی نرسد و مجددا از طرف این عناصر کثیف و خود فروخته تهدید می شود و بالاخره فرزندان دیگر خود را برداشته و به تهران نقل مکان می کند و در شرایط بد اقتصادی روزگار می گذراند ، اما دلخوشی او این بود که به مزار ناهید نزدیک است که دیگر لازم نیست با پای پیاده کوه به کوه ، دشت به دشت ، آبادی به آبادی و سوار بر چهارپایان در مناطق دور افتاده و صعب العبور کردستان دنبال ناهید بگردد .


و اما سمیه کردستان تلخی شکسته شدن حریم احترام به زنان را به کام جان خرید و هرگز دست از آرمانها و اعتقاداتش بر نداشت ، تا سایرین بتوانند شیرینی زندگی در سایه سار پرچم پر افتخار و عزتمند اسلام را تجربه کنند .
آری او همچون اسمش ستاره آسمان شهدای انقلاب اسلامی شد و تا همیشه تاریخ خواهد درخشید و سیده زینب خانم مادر بزرگوار و غم دیده سمیه کردستان نیز بعد از سالها تحمل دشواری و فراق دختر بصیر و انقلابی خود در سال 1378 به دیدار دخترش می شتابد .


روحشان شاد یادشان گرامی



لیست کل یادداشت های این وبلاگ