نیکو نیست خاموشى آنجا که سخن گفتن باید ، چنانکه نیکو نیست گفتن که نادانسته آید . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 90 تیر 5 , ساعت 10:47 عصر

 ب

نزدیک دهه فجر انقلاب اسلامی سال 1365 بود عباس هنوز مجروح بود و بهبودی کامل نیافته بود قبلا چند بار تیر و ترکش به بدنش اصابت کرده و ماه ها زمین گیرش کرده بود ولی این بار فرق میکرد . یک ترکش کوچک نارنجک به اندازه نصف گندم از بالای پیشانی وارد مغز شده بود و قابل جراحی نبود چون به گفته دکتر ترکش از بین 12 عصب گذشته و تحریک هر کدام نقصی را برای بدن به دنبال داشت خلاصه ضعف عمومی بدن داشت کم کم خوب میشد . عملیات کربلای 5 شروع شده بود و ما هر طوری بود برنامه ریزی میکردیم که عباس متوجه نشود زیرا او در بستر بیماری فقط مطالعه میکرد و می خوابید و ما طوری تنظیم کرده بودیم که موقع اخبار و .... او خواب باشد چون او در تمام عملیات ها و با هر شرایطی شرکت می کرد .

  

  ص

من خطاط بودم و کارهای تبلیغات اعزام را انجام میدادم و قول گرفته بودم بعد از اعزام با چند نفر از دوستان به رزمندگان بپیوندیم . روزهای آخر اعزام بود که صحنه ای مرا روی زمین میخ کوب کرد . روبروی سپاه داشتیم کارهای تبلیغات را سرو سامان میدادیم که دیدم عباس با قدم های سریع دارد به سپاه نزدیک میشود .به طرف او دویدم و گفتم عباس کجا میروی ؟ گفت : چند روز است عملیات شروع شده و ما متوجه نشدیم بچه ها همه رفته اند و فقط من مانده ام . هیچی دیگه تمام رشته هامون پنبه شد و عباس با همان حال مجروح و بدن لاغر اعزام گرفت و فردا صبح طی مراسمی با یکی از دوستانش سوار اتوبوس شدند و مردم هم که مثل همیشه با گلاب و گل و شیرینی و ..... بدرقه و اعزام انجام شد .

البته ماهم قرار بود هفته دیگر برویم و کم کم داشتیم آماده می شدیم ولی برنامه هامون بهم خورده بود . آخر ما سه برادر و یک پدر قرار بود مثل همیشه یکی یکی اعزام شویم ولی عباس همیشه جرزنی میکرد و با نوبت کاری نداشت . حدود 10 روز گذشت و داشتیم آماده اعزام می شدیم که مسئولمان که آدم فوق العاده خوش قولی بود زد زیر تمام قول هاش و گفت الان شرایط فرق کرده نباید بروید . نمیدانم چرا من که همیشه نگران حال برادرم بودم این بار اصلا شک نکردم و به هر کسی هم جریان را میگفتم حق را به او میداد و مرا ناراحت میکرد .

 شب بعد از نماز مغرب و عشا از مسجد به خانه برگشتیم و دیدم چند نفر از محلی ها مواظب من هستند و پشت سر ما راه افتادند و تا دم در خانه آمدند . من وارد شدم و چند لحظه بعد آنها هم در زدند و وارد شدند . من با تعجب به آنها نگاه میکردم و تا خواستم به مادرم نگاه کنم و بگویم رفتار اینها عادی نیست  دیدم مادرم روبروی آنها خشکش زده و یک دفعه فریاد زد عباس ، عباس .

رفتم به طرفش که بگویم چکار میکنی که دیدم من از مرحله پرتم و آنها شروع کردند به دلداری دادن و خانه هرلحظه شلوغ و شلوغ تر میشد و جمعیت به حیاط خانه را هم پرکرد آخر عباس خیلی دوست داشتنی بود و همه محل به او علاقه داشتند و موقعیت خاصی بین بچه های بسیج داشت .

اینجا نگران بودیم که ماجرا را چگونه به خواهر بزرگم بگوییم . من و برادرم پیاده بطرف منزل خواهرم راه افتادیم و تا آنجا نقشه میکشیدیم که چگونه سر حرف را باز کنیم . به خانه خواهرم رسیدیم و درب زدیم و وارد خانه که شدیم خواهرام با دیدن ما زد زیر گریه و گفت عباس چی شده؟ و چیزی نتوانستیم بگوییم . فورا حاضر شدند و به طرف خانه مان حرکت کردیم . وقتی سر کوچه رسیدیم دیدیم بچه های بسیج نصف کوچه را ریسه بسته اند و هر کسی روی در و دیوار و درخت مشغول کاری است .

تا صبح بیدار بودیم و مراسم دعا و سینه زنی برقرار بود فردا هم همینطور تا غروب که شهدا را به سرد خانه انتقال دادند و باید می رفتیم برای وداع . ولی از بخت بد برق شهر قطع شده بود و ما جلوی سپاه وضعیت بسیار سختی را میگذراندیم و دنبال چراغ پیک نیکی میگشتیم و آنها میگفتند امکان ندارد و باید صبر کنید تا برق بیاید .

شب  و روز را قاطی کرده بودیم و نمیدانم چه وقت بود که بالاخره به طرف سردخانه رفتیم و درب را باز کردند داخل شدیم عباس تقریبا وسط سردخانه روی یک برانکارد بود و بقیه شهدا که وضع بدتری داشتند داخل قفسه های سردخانه بودند . قیافه عباس بسیار عادی بود و خیلی راحت خوابیده بود و فقط زیر چشمانش کبود بود و دستش هم یک ترکش کوچک خورده بود و سینه اش خون آلود بود.

همه هجوم آورده بودند و شهید را می بوسیدند . من حواسم به مادرم بود که داشت از حال میرفت و در میان هیاهو افراد فقط نگاه میکرد و گیج می خورد . یک دفعه صدای خواهر کوچکم توجهم را جلب کرد که دائما فریاد میزد چی شده؟  چرا مثل نی نی کوچولوها قنداقش کردن؟ از جا پریدم مادرم را به برادرم سپردم و خواهرم را بغل کرده و به بیرون بردم ولی او همچنان داد میزد و می پرسید چرا مثل نی نی کوچولوها قنداقش کردن؟  و من مانده بودم که خواهرم را ساکت کنم یا به آخرین وداع برسم که یک نفر که اصلا نمیدانم کی بود بچه را از بغلم گرفت و دوباره به داخل دویدم و چند لحظه بعد همه را به بیرون هدایت کردند و به خانه برگرداندند و باز هم جمعیت و عزاداری و....

فردا صبح جلوی سپاه جمع شدیم تشییع پنج شهید از جمله حاج یدالله کلهر هم بود و مداحی و نوحه سرایی و گروه موزیک و جمعیت انبوه . مثل مراسم قبلی که شرکت می کردیم شهدا روی دست مردم پرواز میکردند و مردم نوحه سرایی و سینه زنی میکردند . مغازه دارها کرکره مغازه ها را پایین می کشیدند و چند نفر از پاسداران پشت سر جمعیت کرکره ها را بالا میداند.

به میدان امامزاده رسیدیم جمعیت متمرکز شد . شهدا را روی زمین گذاشتند و مرحوم حاج آقا ثمری امام جمعه شهریار و مسئولین شهر و مردم بر شهدا نماز خواندند امام جمعه سخنرانی کوتاهی داشت و شهدا را سوار بر آمبولانس ها کرده هر کدام به سمتی رفتند و من از میان جمعیت خودم را به آمبولانس حامل برادرم رساندم ولی جا نداشت . تا بخودم بجنبم دامادمان از داخل آمبولانس سوییچ را بیرون انداخت و داد زد علی ماشین رو بیار و آمبولانس حرکت کرد. من هم که در رانندگی چندان مهارت نداشتم مثل اسب رم کرده دنبال ماشین میگشتم و نگران بودم از مراسم جا بمانم که بطور باور نکردنی پیکان آلبالویی رنگ کنار خیابان توجهم را جلب کرد . فوری سوار شدم و با سرعتی که اصلا دقت نداشتم خود را به محل رساندم .

شهید روی دست مردم به داخل خانه برده شد و چند لحظه بعد به طرف امامزاده عبدالله حرکت کردیم . مراسم تدفین انجام شد و مردم ما را به خانه آوردند و تا چهلم شهید همچنان مردم و دوستان و آشنایان می آمدند و میرفتند .و.......

بد نیست خطره کوتاهی هم اضافه کنم که چند سال بعد که راه کربلا باز شد و اولین زوار عازم شدند پدر و مادرم هم راهی شدند و یک روز قبل انبوه مردم به خانه می آمدند و التماس دعا داشتند و پول میداند برای حرم امام حسین (ع) . مادرم گفته بود موقع برگشتن از کربلا می خواهم اول به زیارت فرزند شهیدم بروم و من و برادرم یک روز قبل از برگشتن آنها پارچه و گلاب و گل و عکس تازه و .... برداشتیم و به امامزاده رفتیم تا مزار را آماده و تمیز کنیم ولی متاسفانه دیدیم که  معتادان ولگرد قطعاتی از از تابلو را کنده و برده اند و مزار شهید ظاهر نامطلوبی پیدا کرده و اگر پدر و مادرم صحنه را می دیدند بسیار ناراحت میشدند .

سریع به محل مراجعه کرده و جوشکار را آوردیم و تابلو را اندازه گرفت و در یک طرح ضربتی مزار را درست کردیم و در آخرین لحظات مراجعه پدر و مادرم کار ها تمام شد.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ