سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بردبارى و درنگ از یک شکم افتادند و هر دو از همت بلند زادند . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 90 تیر 28 , ساعت 12:49 صبح

فکر میکنم سال 1364 بود در روستای فرارت شهریار و مثل همیشه مادرم ، من و برادرم (شهید عباس افشار) را مامور تهیه وسایل برای پخت مربا برای جبهه نموده بود داشتیم و با فرقون دیگ را می آوردیم که همسایه مان شهید خیر الله افشار ( هوشنگ) را که بار فروشی داشتند دیدیم . پرسید عمه چکار میکنید ؟ مادرم گفت: می خواهیم برای جبهه مربای هویج بپزیم . خیر الله که تابحال با بسیج همسو نبود ولی تحت تاثیر شهید مرتضی زارع منقلب شده بود خیلی از ما جلو زده بود و احساس میکردیم که افراط میکند و البته او نیز میگفت میخواهم کم کاری هایم را جبران کنم .

ک

خلاصه گفت اجازه میدهید من هم مشارکت کنم و قبول کردیم و قرار شد فردا صبح دو کیسه هویچ بیاورد خانه ما تحویل دهد . صبح شد با صدای درب رفتم دیدم خیر الله 4 کیسه هویج آورده . مادرم گفت ما شکر و دیگ برای دو کسیه آماده کرده ایم دو کیسه را برگردان ولی او گفت : خوب شکر می آورم و رفت و دو برابر نیاز شکر آورد . باز اعتراض کردیم که حالا دیگ کم است و شکر اضافه . رفت یک دیگ و دو کیسه هویج دیگر آورد. گفته بودم که برای جبران مافات افراط میکرد و حتی نماز صبح و ظهر و مغرب و عشا و نماز شبش را  هم در مسجد میخواند . خلاصه شروع شد یکی دیگر دیگ باز هم هویج و باز هم شکر و نیروی کمکی و هیزم و کفگیر و...... خلاصه حیاط خانه پر شده بود از دیگ و هویج و گونی شکر و هیزم و زن های کوچه که هر کسی به کاری مشغول بود و دائما التماس میکردند دیگر نیازی نداریم ترا بخدا چیزی نیاور و خلاصه با سختی  و مشقت فراوان و فعالیت شبانه روزی چندین دیگ پر از مربا آماده شد . حالا مانده بودیم چطوری اینها را بسته بندی کنیم . چون دیگر شیشه مربا جواب نمیداد و باید دنبال دبه میگشتیم . خلاصه رفتیم پلاستیک فروشی های محل و همه دبه ها را خریدیم و مربا ها را بسته بندی کردیم و بچه های جهاد با دو تا وانت آمدند و آنها را بار زده و بردند و بعد از آن تا یکهفته آدم بود که با پادرد کمر درد و دست و پای سوخته و گرما زده توی کوچه تردد میکردند و مواظب بودند از خیر الله تقاضای جدید نداشته باشند.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ